درست وقتی که هیچ حوصله نداری
حوصله ی آدمای موقت زندگیتو
حتی حوصله ی آدمای اصلی زندگیتو
درست همان وقتا حرفایی میفهمی که حتی دیگر حوصله ی نفس کشیدن هم نداری ...
این روزها عجیب همه چیز را پشت گوش می اندازم....
گاه بابت بیخیالی هایم نسبت به آدمها حرف ها و حتی نبود اشک های آماده باش همیشگیم نگران میشوم که شاید انقدر سنگدل شده ام که ....
حتی دیگر با وجود سر خلوتی هایم قلبم هم فشرده نمیشود...
انگار بیماری گاه گاه "به درک" گفتنم عادت شده!
دیگر اتفاقات راه کج نمیکند تا روی زبان یک" به درک" نثارش کنم.تا التیامی باشد بر زخم ،همان راه مستقیم صندوقچه مغز را خودش یاد گرفته ، میرود که میرود ، که اگر هم امد و "خدا نگذردی "خرجت کرد قلبت فشرده نشود.
خوب میفهمم که الان حرفها بدتر از گذشته اند اما حالم مثل گذشته حاد نیست...
نگرانم بابت همه حرفهای نگفته و همه اشکهای نریخته...
هشدار خوبی برای منه همه چیز رها کرده نیست...
کاش ادمهای مهم زندگیم میفهمیدند ادم های خسته رها میکنند از همه چیز تا همه کس تا خودشان را...
به خیالش سرمستی پیش گرفته ام ...
نمیداند از بی چیزی بر همه چیز تاخته ام از خودم و او گرفته تا بقیه ...
اما کاش خوب فهمیده باشد در برزخ مردن و زنده شدن برای آدمها کار راحتی نیست...
کاش خوب فهمیده باشد وقتی سوار بر قلبی تاخت ، منتظر پیریش نباشد .خیلی قبلتر از آن میمیرد....
کاش میشد روزه سکوت گرفت تا مرد...
فریماه |